بر آستانه اسرار آسمان نرسد


به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد

گمان عارف در معرفت چو سیر کند


هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد

کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب


ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد

هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص


به دانک بسته شود جان او به کان نرسد

علف مده حس خود را در این مکان ز بتان


که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد

که آهوی متأنس بماند از یاران


به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد

به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی


برو محال مجو کت همین همان نرسد

پیاز و سیر به بینی بری و می بویی


از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد

خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت


که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد